نمیدونم درونم چی میگذره!
امروز داشتم توی کشومو میگشتم تا اون دفتریکه برای جوجه مینوشتمو پیدا کنم یهو چشمم خورد به دفتر ادبیات داستانی سال دوم دبیرستانم!
یادمه یه دختره معلممون بود که اسمشم مونا کرباسچی بود. خیلی دوسش داشتم ینی اون بود که یجورایی منو با خداو نماز پیوند زد! یادمه یه بار بهمون گفت: بچه ها تاحالا سپیده ی صبحو دیدید؟؟
منم که کلا عاشق کشفهای جدیدم! فردا صبش ساعت پنج یا شش صب رفتم پشت بوم و برای اولین بار طلوع خورشیدو از نمای نزدیک دیدم! خیلی هیجان انگیز بود!
کلا عاشق کلاساش و طرز حرف زدنش بودم. کانکشن بسسسسیار بالایی با خدا داشت! خوش به حالش!...
خلاصه داشتم اون دفترو ورق میزدم رفتتتتم تو سالهای گذشته... وقتیکه دبیرستان رشته ی انسانی میخوندم. وای که چقد عاشق این رشته بودم و چقد این رشته با روحم بازی میکرد!...
ادبیاتش... منطق و فلسفه ش... جامعه شناسیش...
و به تنها نتیجه ای که رسیدم این بود که من چهار سال عمرمو به باد دادم با رفتن به دانشگاه!!!!
به این نتیجه رسیدم که اصن این رشته حتی یه ذره هم با من اتصالی برقرار نمیکنه!!!
نه زبان ها! من عااااااشق زبانم هنوزم که هنوزه ولی نه ادبیات انگلیسی! من عاشق جنرال انگلیشم!...
عاشق اسپیکینگم.... عاشق آیلسم.... ایناس که با روحم ارتباط برقرار میکنه ... چقد حیفه آدم چهار سال جوونیشو در راه سمنان به تهران هدر کنه! نه؟ ):
بخاطر همینم هس که این دو ترم آخرو دیگه واقعاااا دارم جون میدم!!!!!
دلم میخواد هرچه سریعتر تموم شه ... دیگه من غلط کنم حالا حالاها به ارشد فک کنم!!!!!!!
اونم ادبیات انگلیسی!!! اوق!!!!!!
انقد روحم خسته شده که بیچاره همش دور خودش میچرخه! گیج شده!...
وای که چقد دلم فلسفه ی ارسطو رو میخواد! چقد دلم استقرای ناقصو میخواد!!چقد دلم شعرای حافظو میخواد! اصن چقد دلم میخواد برای یه بارم که شده یه امتحان به زبان فارسی اسمو فامیلمو بنویسم!!!!!!!!!! نه انگلیش!!!!!
... زدم جاده خاکی نافرم...!!!
موافق نیستم!
گفتم نیاز دارم... باز هم میگم... چرا باید جلوی این حس غریزی رو بگیرم!!؟ چرا؟؟! مگه خدا این حس تو من و تو و ما گذاشته که فقط جلوش رو بگیرم... نمیخوام گناه خودم رو توجیه کنم ولی به خودم حق میدم چون فکر میکنم حق داشتم...
منم نگفتم با هر کی شد رابطه برقرار کنم بعدم مثه دستمال بندازمش آشغالی... نه... اون اگه خودش میخواست میموندم... تو که از ماجرا خبر نداری...
منم گفتم مسلمونم ولی مثه تو مثه اون مثه همه ی مسلمونا به همه ی دستوراتش عمل نمیکنم... چون من کامل نیستم... هیچکی کامل نیست...
ازدواج کلا یه مقوله ی دیگه ی... قبول کن شرایط اقتصادی خرابه... من حداقل تا 2.5 سال دیگه دانشجو هستم... بعدم اگه سربازی معاف نشم تا 2 سال هم سربازم... بعد تازه میرم دنبال کار! الان 20.5 سالمه که بعد میشه 25 سال... یک سال هم کار پیدا میکنم با حقوق متوسط و آماده ی ازدواج میشم... 26 سالمه... خب من توی این 5.5 سال با حس غریزیم چیکار کنم؟!!! کنترل؟!!! مگر نه اینکه تو دین ما این کار جهاد خونده شده؟!! فکرشو کردی واسه چی؟؟ چون واقعا سخته... من تا وقتی که فکرم آزاد باشه کنترلش میکنم... اما وقتی حس غریزیم به فکرم آسیب برسونه دیگه...
خدا همیشه هست ولی خدا که نمیتونه معجزه کنه و از آسمون برام پول بریزه که آقا سجاد میخواد ازدواج کنه!!! منم به رحمتش شک ندارم....
خب من توی این 5.5 سال با حس غریزیم چیکار کنم؟!!! کنترل؟!!! من نمیتونم هر کی هم بگه تونسته دروغ میگه به غیر از یه درصد کم... مگر نه اینکه تو دین ما این کار جهاد خونده شده؟!! فکرشو کردی واسه چی؟؟ چون واقعا سخته... من تا وقتی که فکرم آزاد باشه کنترلش میکنم... اما وقتی حس غریزیم به فکرم آسیب برسونه دیگه...
سلام. یه مدت نبودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اینجوری نگو. حتما حکمتی داشته که اومدی تو این رشته. به خدا اعتماد کن!
مرجان جونم منو بردی به دبیرستان
زنگ تفریحامون یادته!!
هری پاتر!!!
تختمون که روش هر روز یه جمله مینوشتیم
سوو و شون!!!!
چه قدر اون روزارو دوست داشتم
راست مگی دانشگاموون اصلا لذت اون روزا رو واسمون نمیاره....
دوست دارم
بوس
خوبی مرجان جون؟
دستت خوبه خوبه؟
چه خبرا؟
همسریت خوبه؟
این حرفا چیه نوشتی دختر؟
من با فنچی خانوم موافقم...
راستی شنیدم بهمن ماه عروس خانوم میشی
آره راسته؟
بعدشم اون شک و تردیدا برای همه هست
اگه صمیمتو گرفتی به اون شک و تردیدا یه ذره هم فکر نکن:*
سلام شاگرد با وفا. چطوری؟ بزرگ شدی. مگه چند سال گذشته؟
سلام دنیا انگار خیلی کوچیکه. دبیرستان یزدان بناه چقدر براتون شعر و داستان خوندم .خوبی چیکار میکنی ؟